مرثیه هایِ خاک
احمد شاملو
میانِ ماندن و رفتن . . .
میانِ ماندن و رفتن حکایتی کردیم
که آشکارا در پردهیِ کنایت رفت.
مجالِ ما همه این تنگمایه بود و، دریغ
که مایه خود همه در وجهِ این حکایت رفت.
۲۸ خردادِ ۱۳۳۹
لحظهها و همیشه (انتشارات نیل، ۱۳۴۳)
میعاد
در فراسویِ مرزهایِ تنات تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههایِ مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهیِ پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پردهئی که میزنی مکرر کن.
*
در فراسویِ مرزهایِ تنام
تو را دوست میدارم.
در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
به تمامی
فرو مینشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجومِ کرکسهایِ پایاناش وانهد . . .
*
در فراسوهایِ عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهایِ پرده و رنگ.
در فراسوهایِ پیکرهایِمان
با من وعدهیِ دیداری بده.
اردیبهشتِ ۱۳۴۳
شیرگاه
آیدا در آینه (انتشارات نیل، ۱۳۴۳)
The Day After
در واپسین دم
واپسین خردمندِ غمخوارِ حیات
ارابهیِ جنگی را تمهیدی کرد
که از دودِ سوختِ رانه و احتراقِ خرجِ سلاحاش
اکسیری میساخت
که خاک را بارورتر میکرد و
فضا را از آلودهگی مانع میشد!
۲ بهمنِ ۱۳۷۱
حدیثِ بیقرارییِ ماهان (انتشارات مازیار، ۱۳۷۹)
شبانه (میانِ خورشیدهایِ همیشه)
میانِ خورشیدهایِ همیشه
زیبائییِ تو
لنگریست ــ
خورشیدی که
از سپیدهدمِ همه ستارهگان
بینیازم میکند.
نگاهات
شکستِ ستمگریست ــ
نگاهی که عریانییِ روحِ مرا
از مِهر
جامهئی کرد
بدانسان که کنونام
شبِ بیروزنِ هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.
و چشمانات با من گفتند
که فردا
روزِ دیگریست ــ
آنک چشمانی که خمیرْمایهیِ مِهر است!
وینک مِهرِ تو:
نبردْافزاری
تا با تقدیرِ خویش پنجه در پنجه کنم.
*
آفتاب را در فراسوهایِ افق پنداشته بودم.
به جز عزیمتِ نا به هنگامام گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخِ عزیمتِ جاودانه بود.
*
میانِ آفتابهایِ همیشه
زیبائییِ تو
لنگریست ــ
نگاهات
شکستِ ستمگریست ــ
و چشمانات با من گفتند
که فردا
روزِ دیگریست.
شهریورِ ۱۳۴۱
آیدا در آینه (انتشارات نیل، ۱۳۴۳)
از مرگ . . .
هرگز از مرگ نهراسیدهام
اگرچه دستاناش از ابتذال شکنندهتر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینیست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادییِ آدمی
افزون باشد.
*
جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
باروئی پیافکندن ــ
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
دیِ ۱۳۴۱
آیدا در آینه (انتشارات نیل، ۱۳۴۳)
میانِ ماندن و رفتن حکایتی کردیم
که آشکارا در پردهیِ کنایت رفت.
مجالِ ما همه این تنگمایه بود و، دریغ
که مایه خود همه در وجهِ این حکایت رفت.
۲۸ خردادِ ۱۳۳۹
لحظهها و همیشه (انتشارات نیل، ۱۳۴۳)
میعاد
در فراسویِ مرزهایِ تنات تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههایِ مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهیِ پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پردهئی که میزنی مکرر کن.
*
در فراسویِ مرزهایِ تنام
تو را دوست میدارم.
در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
به تمامی
فرو مینشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجومِ کرکسهایِ پایاناش وانهد . . .
*
در فراسوهایِ عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهایِ پرده و رنگ.
در فراسوهایِ پیکرهایِمان
با من وعدهیِ دیداری بده.
اردیبهشتِ ۱۳۴۳
شیرگاه
آیدا در آینه (انتشارات نیل، ۱۳۴۳)
The Day After
در واپسین دم
واپسین خردمندِ غمخوارِ حیات
ارابهیِ جنگی را تمهیدی کرد
که از دودِ سوختِ رانه و احتراقِ خرجِ سلاحاش
اکسیری میساخت
که خاک را بارورتر میکرد و
فضا را از آلودهگی مانع میشد!
۲ بهمنِ ۱۳۷۱
حدیثِ بیقرارییِ ماهان (انتشارات مازیار، ۱۳۷۹)
شبانه (میانِ خورشیدهایِ همیشه)
میانِ خورشیدهایِ همیشه
زیبائییِ تو
لنگریست ــ
خورشیدی که
از سپیدهدمِ همه ستارهگان
بینیازم میکند.
نگاهات
شکستِ ستمگریست ــ
نگاهی که عریانییِ روحِ مرا
از مِهر
جامهئی کرد
بدانسان که کنونام
شبِ بیروزنِ هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.
و چشمانات با من گفتند
که فردا
روزِ دیگریست ــ
آنک چشمانی که خمیرْمایهیِ مِهر است!
وینک مِهرِ تو:
نبردْافزاری
تا با تقدیرِ خویش پنجه در پنجه کنم.
*
آفتاب را در فراسوهایِ افق پنداشته بودم.
به جز عزیمتِ نا به هنگامام گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخِ عزیمتِ جاودانه بود.
*
میانِ آفتابهایِ همیشه
زیبائییِ تو
لنگریست ــ
نگاهات
شکستِ ستمگریست ــ
و چشمانات با من گفتند
که فردا
روزِ دیگریست.
شهریورِ ۱۳۴۱
آیدا در آینه (انتشارات نیل، ۱۳۴۳)
از مرگ . . .
هرگز از مرگ نهراسیدهام
اگرچه دستاناش از ابتذال شکنندهتر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینیست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادییِ آدمی
افزون باشد.
*
جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
باروئی پیافکندن ــ
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
دیِ ۱۳۴۱
آیدا در آینه (انتشارات نیل، ۱۳۴۳)