کسی که مثل هیچ کس نیست

Mohammad Tolouei

Artwork by Jiin Choi

دوست نویسنده‌ای دارم که بسیار دیر و دور هم را می‌بینیم اما هر وقت به هم می‌رسیم راجع به کتاب‌های دوست‌داشتنی‌مان حرف می‌زنیم، بعد از مدتی برمی‌گردیم و حرف‌هامان را پس می‌گیریم. همیشه همین‌جور است برمی‌گردیم و نظرات‌مان را راجع به کتاب‌ها اصلاح می‌کنیم. با بی‌میلی این‌کار را می‌کنیم، چون این اصلاح یعنی یک وقتی مزخرف گفته‌ایم و تازه و بر آن مزخرف‌ها اصرار هم داشته‌ایم. مثلن دو هفته پیش برایم پیغام فرستاده بود که رمان سفر شب شعله‌ور آن‌قدر که دفعه‌ی پیش تعریفش را کرده بود تعریفی ندارد و نقد جلال بر کتاب (که قبلن به نظرش پرت و محافظه‌کارانه و از سر حسادت آمده بود) را دربست قبول دارد. با چه شکوهی از بارهستی کوندرا حرف‌زده بودیم، از این‌که چه‌طور توانسته بود نظرمان را نسبت به لذت‌جویی از زمان تغییر بدهد و بعد از دوازده سال که به هم رسیدیم اولین جمله‌مان این بود که همچین هم شگفتی نداشت و زندگی این حال را رایگان می‌دهد و کافی بود وقتی کتاب را می‌خواندیم آن‌قدر جوان نباشیم که فکر کنیم جهان قابل تغییر دادن است. یا چه قدر زمستان سخت کاداره برای‌مان جان‌کاه بوده و بعد که به هم رسیدیم فکر کردیم چه‌قدر راحت می‌شد همه‌ی آن احوال را همین‌جا و در همین زندگی تجربه کرد.

همیشه اما یک استثنا برای من وجود داشت. من داستانی داشتم که زندگی و آینده‌ام را ساخته بود اما با احتیاط هیچ‌وقت از آن حرفی نمی‌زدم. حرفی نمی‌زدم تا از این تنها داستان زندگی‌ام محافظت کنم. اولین‌باری که جادو شدم، اولین کتابی که نمی‌توانستم ترکش کنم و کار دیگری کنم. اولین نشانی از نشانه‌هایی مه بعد مرا به نوشتن کشاند.

 مثل همه‌ی بچه‌هایی که در دهه‌ی شصت پدر و مادرشان معلم بودند، قبل از مدرسه خواندن می‌دانستم  و زودتر مدرسه رفتم، نمی‌دانم به خاطر انقلاب بود یا جنگ که پدر و مادرهامان می‌خواستند زودتر همه‌چیز را یادبگیریم، زودتر بفهمیم چه دور و برمان می‌گذرد. شاید با آن همه مرگ دور و برشان فکر می‌کنند ما هم زمان کمی برای زندگی داریم. من جک‌لندن‌ها و ژول‌ورن‌ها و دیکنزهای خلاصه و مطول را خوانده بودم، تمام کتاب‌های رده‌ی سنی الف،ب، ج و د کتاب‌های کتاب‌خانه‌ی کانون محل‌مان را خوانده بودم، شعرهای فروغ و حقوقی و م. آزاد را خوانده بودم (همه‌ی این مجموعه شعرها را کانون چاپ کرده بود و تا قبل از پاکسازی کتاب‌خانه‌هاش در اوایل دهه‌ی هفتاد همان‌جا در قفسه‌ها بود) معنی‌اش این نیست که چیزهایی را که می‌خواندم می‌فهمیدم اما مثل آدمی که واقعن وقت زیادی برای زندگی ندارد هر کتابی را می‌خواندم. مربی‌ها و کتاب‌دارهای کانون فکر می‌کردند کتاب‌ها را نخوانده پس‌می‌آورم به خاطر همین از داستان کتاب‌ها سوآل می‌پرسیدند و وقتی مطمین می‌شدند کتاب را خوانده‌ام کتاب بعدی را می‌دادند از یک جایی هم قانون گذاشتند که زودتر از یک هفته کتاب بعدی را نمی‌دهند. من معشوقه‌ام را در کتاب‌خانه‌ی کانون پیدا نکردم، میان کتاب‌هایی که مادر می‌خواند پیدایش کردم. ژوزف بالسامو را مادرم می‌خواند. البته کتابی به اسم ژوزف بالسامو نداشت، یک کتاب چند جلدی جیبی بود به اسم پیش از طوفان و مجموعه کتاب‌های جیبی که نوزده جلد یا بیشتر بود به اسم غرش طوفان. من کتاب‌ها را یواشکی و بدون اجازه از او می‌خواندم، معمولن مادرم من را از خواندن بعضی کتاب‌هایی که خودش می‌خواند منع می‌کرد، هیچ‌وقت نفهمیدم چرا  او هم هیچ وقت توضیح نمی‌داد، پس ار طوفان و غرش طوفان را بدون اجازه‌اش بر‌داشتم و ‌خواندم، فکر کنم وقتش شده بروم و به او اعتراف کنم.‌

شخصیت اصلی کتاب‌ها مرد معمری از خانواده‌ای اشرافی بود که، تغییر چهره می‌داد و وارد مهمانی‌های می‌شد، توطئه می‌کرد، دزدی می‌کرد، انقلابی بود، زنان را شیفته‌ی خودش می‌کرد، کثیرالسفر بود، صاحب اکسیر جوانی بود و در کالسکه‌ای عجیب شامل آزمایشگاه کیمیاگری و کمد لباس‌ها و موها و وصله‌های تغییر چهره در جاده‌های اروپا سفر می‌کرد.

کتاب ترجمه‌ی ذبیح‌الله منصوری و نوشته‌ی الکساندر دومای پدر بود (فکر می‌کردم پدر هم جرئی از نام‌خانوادگی نویسنده‌اش است) هیچ کدام از دو اسم را نمی‌شناختم، تا قبلش هیچ‌چیزی از آن‌ها نخوانده بودم. ساعت‌های زیادی در اتاقی که با خواهرم شریک بودیم می‌نشستم و صفحات کتاب را می‌بلعیدم. خیلی چیزها را نمی‌فهمیدم، آداب رقص درباری، اسم انواع شراب‌ها، شیوه‌ی بازهای ورق، تلفظ اسم کنت‌ها و بارن‌ها، رابطه‌ی عجیب بین لردها و دوشس‌ها را نمی‌فهمیدم، ساعت‌هایی طولانی که ندیمه‌ها و کلفت‌ها را می‌فرستادند دنبال نخودسیاه و در باغ‌ها می‌نشتند و حرف‌هایی از اوضاع دربار و رابطه‌‌های پنهانی بقیه‌ی کنت‌ها و ویکنت‌ها می‌زدند. جرات نمی‌کردم از کسی بپرسم، فکر می‌کردم این‌ها بدیهیات دنیای بزرگ‌سال‌ها است و اگر این چیزها را بپرسم مادرم می‌فهمد کتاب‌هایش را دزدکی می‌خوانم و می‌آید کتاب را می‌گیرد و نمی‌گذارد بفهمم بقیه‌ی ماجرا چه می‌شود. این بیتشرین اضطراب من در هشت سالگی بود که نتوانم عاقبت ماجراهای ژوزف بالسامو را بفهمم. بالسامو الگوی من بود، کسی که در هشت‌سالگی می‌خواستم باشم، آدمی که به هرجایی می‌خواست وارد می‌شد، هرکاری می‌خواست می‌کرد،همه را عاشق خودش می‌کرد و می‌گریخت، همه‌ی خطرها را از سر می‌گذراند و هیچ خیانتی را بدون تنبیه باقی نمی‌گذاشت.

بعدها وقت خواندن هزار و یک شب و صد سال تنهایی و مرشد و مارگریتا همین حال را داشتم، حتا یک جاهایی نزدیک بود دلم بخواهد دارتانین باشم اما باز نظرم عوض شد و همان ژوزف بالسامو ماندم. هیچ‌وقت دیگر آن‌حال را تجربه نکردم. مثل حال کسی بود که دز بسیار زیادی از مخدری ناشناخته را تجربه کرده و بعد هرچیزی می‌کشد و می‌خورد و تزریق می‌کند دیگر آن‌حال را نمی‌یابد. بعدها هیچ‌وقت جرات نداشتم برگردم و دوباره کتاب را بخوانم، می‌ترسید آن‌جادو ربطی به زمانی داشته که کتاب را خوانده‌ام، می‌خواستم لااقل یکی از نشانه‌های نوشتن را برای ابد نگه‌دارم. یکی که هنوز در سر من سالم و مثل گذشته باقی مانده باشد اما زندگی واقعی خیلی بی‌رخم است و اصلن جایی برای این‌جور چیزها نمی‌گذارد.

پیغام دوستم خیلی کوتاه و ساده بود. الکساندر دوما رو دریاب.

برایش نوشتم. پدر یا پسر؟

این یعنی قبلن خوانده‌ام و خودم این‌کاره‌ام و نویسنده برایم رو نکن.

بعد دو روز نوشت. آره، دیدم یه چیزی نوشتی براساس کنت مونت کریستو ولی منظورم  ژوزف بالسامو بود. اون رو بخون.

و لینکی از صفحه‌ی ویکی‌پدیا برایم فرستاد از آدمی به اسم Alessandro Caglistro  و تلفظ درست اسمش را هم گفته بود و فرستاده بود.

ژوزف بالسامو در دنیای واقعی  یک ایتالیایی بود (البته با کمی تحقیق در تاریخ می‌شود فهمید که اصلن ایتالیا آن وقت وجود نداشته که کسی بخواهد اهلش یا مطوطن در آن باشد) به اسم الساندرو کالی‌یُسترو که خودش را کنت الساندرو دی کالی‌یُسترو معرفی می‌کرد و در فرانسه به جوزپه بالسامو یا ژوزف بالسامو معروف بود. جوزپه یک بچه فقیر یهودی بوده که در سیسیل دنیا آمده و علاقه‌‌اش به شیمی که در آن دوره بسیار با رازورزی و آداب خفیه قاطی بوده از او ترکیبی ساخته از جادو و علم و مکانیک و ادعای همه‌چیز دانی در جاني شیفته. وقتی از حکومت سیسیل آن دوره خارج می‌شود همراه زن زیبای جوانی که داشته به پاریس می‌رود و شهره‌ی پاریس بی‌کار می‌شود. شایع می‌شود که به قدرت‌های غیبی دسترسی دارد و زنش را دایم در وضع نابه‌خودی نگه می‌دارد و هیپنوتیزم می‌کند وگرنه زنش از او بیزار است.  اولین بار سر قضیه‌ی سینه‌ریز مادام دوبواری معشوقه‌ی لویی پانزدهم اسمش سرزبان‌ها می‌افتد و بعد که پیش ماری آنتوانت می رود ماجرای انقلاب فرانسه و اعدام او با گیوتین را برایش پیشگویی می‌کند.

از این‌جا تقریبن هر چه در انقلاب فرانسه و وقایع بعد از آن پیش آمده ردپایی از بالسامو دارد. شبیه شبحی همه‌جا بوده و همه‌کار کرده اما تاریخ هم این‌جا مثل داستان پیش‌رفته از او شخصیتی بین قهرمان و ضدقهرمان ساخته و همه‌جا برده. چوزپه دور اروپا گشته و حتا به اسکندریه و مکه و مدینه سفر کرده. جایی او فراماسون ذکر شده، جایی عضو فرقه‌ي ایلیومینیاتی و حتا واعظ فرقه‌‌ی رازورزانه‌ی جدید به اسم شیوه‌ی مصری که شاخه‌ای از فراماسونری است که تا حالا عضو و پی‌رو دارد. نمی‌دانستم این اطلاعات خوشحالم می‌کند یا  نه اما ناخودآگاه دنبال کتاب گشتم.

کتاب ژوزف بالسامو با ترجمه‌ی جدیدی چاپ شده، ماجراهای ترجمه‌های منصوری را می‌دانستم بنابراین تعجبی نکردم. ظاهرن او چند کتاب ملکه مارگو، ژوزف بالسامو، مادام مونسرو را درهم ترکیب کرده و کتاب پیش از طوفان را ساخته که شخصیت ژوزف بالسامو در آن جاهایی حاضر می‌شده و دوباره غیبش می زده (و من چه‌قدر آن‌وقت‌ها گه ناگهان در داستان غیبش می‌زد دلم برایش تنگ می‌شد) و بعد در غرش طوفان کمی نمک سه تفنگدار زده (صحنه‌‌های رزمی هر دو کتاب را شبیه صحنه‌های دوئل‌های سه تفنگدار ساخته، البته نه آن‌قدر که بعدن نتواند خود کتاب سه تفنگدار را به ناشر بفروشد) بعد این کتاب‌های در‌هم‌جوش در نسخه‌های مختلف و در مجلدهای مختلف چاپ شده (آن نسخه‌ی بچگی من نوزده یا بیست جلدی و جیبی بود از یک ناشر واقعن بی‌نام و نشان و آن قدر خوانده شد بود و دست به دست شده بود که چیزی از عطف کتاب باقی نمانده بود، مادرم هم بعد خواندن کتاب را به کس دیگری داده بود بنابراین نشد یادش نبود کتاب چندجلدی بود هر چند وقتی اعتراف کردم دزدکی کتاب‌هاش را می‌خواندم گفت می‌دانسته) در نسخه‌‌ای که در پاساژ صفوی پیداکردم و ورق زدم قبل از طوفان (آن نسخه‌ای که من خواندم عنوانش پیش از طوفان بود) هشت جلدی و غرش طوفان هفت جلدی بود.

برای دوستم نوشتم. بچه بودم خوندم، فکر کنم دوباره باید بخونمش.

فقط ذبیح‌الله منصوری نبوده که شخصیت ژوزف بالسامو را کمی شرقی کرده، جادو و بدل‌پوشی هزارویک‌شبی را به شخصیت اضافه کرده و او را طبق سنت‌های داستان ایرانی از بزم به رزم برده و باز برگردانده به بزم (هر چند که بعد از ترجمه‌ی گالان از هزار و یک شب و نسخه‌ی هزار و یک روز دلاکروا، این شرقی‌گرایی و میل به داستان‌گویی رازورزانه در سالن‌های رمان پاریس ته‌نشین شده بوده و در آثار رمانتیک‌ها می‌شود سرنخ‌هاش را جست)از گوته، تولستوی، ساند، شیلر تا امبرتو اکو همه وقتی راجع به این شخصیت نوشته‌اند دور او پیله‌ای از خیالات تنیده‌اند.  ژوزف بالسامو را چنان پرورده‌اند و در هرماجرای تاریخی دخیلش کرده‌اند که بعدها تاریخ‌نویسان عمومی، تاریخ‌نویسان انقلاب فرانسه و تاریخ‌ خفیه‌نویسان و رازنویسان انجمن‌های مخفی (که میل مفرطی به پیچیده‌کردن تاریخ‌شان دارند) این داستان‌ها را که به گوش ما حقیقی می‌آمد گردآورده‌اند و دوباره به اسم تاریخ تحویل‌مان داده‌اند. می‌خواهم رمان را دوباره بخوانم، نه به خاطر این‌که نظرم را راجع به داستان بگویم، می‌خواهم بخوانمش بابت این‌که فهمدیم با تاریخی مواجهم که از روی ادبیات نوشته شده و مطمینم حتا از قبل بیشتر شیفته‌اش خواهم شد.

سرپایی صدصفحه از کتاب را ‌خواندم. منصوری شلتاق می‌کند، توصیفات رمانتیک الکساندر دوما را گسترش داده (وقتی کسی بخواهد نوشته‌های یک رمانتیک را که در حومه‌ی پاریس بزرگ شده گسترش بدهد کاری جز توصیف دوباره‌ی توصیف‌ها نمی‌تواند بکند) از جاده‌های روستایی و شکارگاه‌های خصوصی بالسامو را که تحت تاثیر اکسیرهای خودش است می‌گذراند (داستان کندتر از آنی که در ذهنم مانده بود پیش می‌رود، خوشحال شدم که در کودکی رج‌زدن رمان را بلد نبودم، بلد نبودم از سطرها و صفحه‌ها بپرم و به گفتگوها و فعل‌ها برسم ) کتاب را بستم و به پلاستیک بزرگی که کتاب‌ها تویش بود نگاه کردم.

ژوزف بالسامو مثل شخصیتی تاریخی در داستان راه‌ می‌رفت در داستان غذا می‌خورد در داستان نفس می‌کشد اما واقعیت این است که بیشتر زاییده‌ی امیال و خواست‌های نویسندگانش بود. میل به شگفت‌کاری، میل به براندازی قدرت ظالم، میل به تاثیر در اطرافیان. به نظرم  ژوزف بالسامو بیش از همه‌ی آن‌چیزهایی که راجع به او نوشته‌ بودند تصویری کامیاب و خوشبخت از خودِ نویسنده‌ها بود، چیزی که نویسنده‌ها واقعن می‌خواهند باشند و به آن نمی‌رسند، یک خنیاگر/جادوگر اثر گذار در تاریخ.

برای دوستم نوشتم: شاید هم نخونم دیگه، بزارم این یکی همون‌جور تو سرم بمونه.

پول کتاب‌ها را که سفارش داده بودم دادم اما گفتم همان‌جا بماند تا اگر کس دیگری خریدار بود به او بفروشد، دلم نمی‌‌خواست این آخرین کتاب جادیی زندگی‌ام را تحلیل کنم، این آخرین دلیل باقی‌مانده برای نوشتن.