کارامازوف

Aida Moradi Ahani

Illustration by Yeow Su Xian

لحظه‌های ا‌ست که یک‌جور گمراهی شیرین سراغ ذهن آدم می‌آید. آدم‌های رفته، مکان‌های تسلی‌بخش، ماجراهای پرشور یا ناکام، رازهای مگو، امیال نامعمولِ دلفریب، دردهای شیرین عمیق. یک‌دفعه خیال می‌کنی جواب سؤالی را گرفته‌ای که مدت‌هاست با تو بوده. این همان گمراهی شیرین است. بعضی‌ها اسمش را گذاشته‌اند «شفافیت»، یا حتی «تجلی»، اما پیچیده‌تر از این‌هاست. آدم فکر می‌کند به جواب رسیده، به یک کشف متعالی درباره‌ی خودش، خلق‌وخویش یا حتی دیگران؛ ولی هرچه جلوتر می‌رود، اگر برود، جواب‌ها از ریخت می‌افتند، منحرف‌تر و گمراه‌تر می‌شوند اما به جواب‌های دیگری می‌رسند، جواب‌هایی چه بسا دردناک‌تر اما شوق‌انگیزتر. آن‌وقت آدم فقط در مخدر این گمراهی‌های شیرین خودش را بی‌حس می‌کند. و من همین وضعیت را داشتم، وقتی قطره‌های بارانْ کند و دلگیر از لبه‌ی چترهای‌مان سُر می‌خورْد. چهلمین روز مرگ پدربزرگم بود. آن لحظه‌ها هنوز نمی‌دانستم که تا سال‌ها بعد نمی‌توانم با این مرگ کنار بیایم، هرچند در دوستانه‌ترین، مهربانانه‌ترین و دلسوزانه‌ترین حالت ممکن، و وقت خواب، سراغ پدربزرگم آمده بود؛ اما در آن لحظه‌های ملول از سوگ به او فکر نمی‌کردم، به مرگش هم، به حسرت بعد از مرگش هم. هرچه باشد غیاب آدم‌ها -حداقل این‌جور وقت‌ها-مهم‌تر از حضورشان است، اما من بالای سنگ قبر تازه ایستاده بودم و بولواری را به یاد می‌آوردم که یک سال پیش آن‌جا، منتظر کسی قدم می‌زدم، و بعد آرام: کلاه آفتاب‌گیر یک پیرزن، بند دوربین پسر نوجوانی که آفتابْ چشم‌هایش را زده و زیرچشمی خیره شده به گل‌های دامن زنی که دور می‌شود، و یک‌دفعه یقه‌ی پیراهنِ مردی به یادم آمد، مردی که با دوچرخه‌اش از دور ظاهر شده بود و از کنار هاشور آبی رودخانه، رکاب‌زنان می‌آمد سمتم، لبخند می‌زد، بله، همدیگر را می‌شناختیم؛ و آن‌وقت همه‌چیز مثل تکه‌های یک نقاشی در خیالم رنگ گرفت.

در مخدر گمراهی شیرینی که سراغم آمده بود خودم را بی‌حس می‌کردم. هم مرگ پدربزرگم و هم آن خاطره‌ی دور، هر دو، را می‌خواستم فراموش کنم ولی یکی جلوی چشمم بود و دیگری در آپارات خیالم پخش می‌شد. بی‌خود نبود که خانم استر گرین‌وود، آن عصیانگر معصوم، بعد از شوک‌های الکتریکی که بنا بود تابستانی دَم‌کرده را از خاطرش بشویند نوشت: «شاید فراموشی مثل یک برف مهربان همه‌چیز را کرخت کند و بپوشاند. ولی آن‌ها جزئی از من بودند. آن‌ها منظره‌های من بودند.»

دیر یا زود بالاخره می‌فهمیم که منظره‌های‌مان، تاریخِ -نه شفاهی یا مکتوب، که- پنهان ما هستند. با همان تحریف‌هایی که هیچ تاریخی از آن در امان نیست. درخشش‌های تیره‌ی ما هستند که از گُمشدگی می‌ترسیم اما به سراغ گُمشده‌ها می‌رویم. همان‌طورکه آدم از غربت می‌ترسد اما سفر می‌کند. من خوب می‌دانستم از کجا و چه‌طور -کنار قبر پدربزرگم- کناره‌ی آن رودخانه‌‌-که بنا بود از یاد ببرم- به یادم آمده بود: فقط و فقط به خاطر یک داستان نیمه‌کاره.

دو یا شاید هم سه ماه قبل از مرگْ، پدربزرگم برایم ماجرایی را تعریف کرده بود، گوشه‌ای از منظره‌ها و تاریخ پنهان یک آدم دیگر را که هیچ‌وقت آن‌طور از او نشنیده بودم. تازه از خوابی که بعدازظهرها به آن عادت داشت بیدار شده بود و مثل همیشه چای دم کرده بود. نشسته بودیم پشت میز و مرگ هیچ جایی در آن آشپزخانه نداشت؛ و اگر هم با آن پیرمرد درباره‌ی مرگ حرف می‌زدم، آخرش می‌رسید به پذیرش مرگ، آن‌طور که در بوسه‌ی آلیوش بر برادرش تجلی یافت. بی‌آن‌که پیرمرد داستایوفسکی خوانده باشد. آن عصر اما یادم نیست چطور حرفمان رسید به خانواده‌‌ی مادری‌اش که می‌دانستم از باکو مهاجرت کرده‌اند، با این‌حال هیچ‌وقت نشنیده بودم که مادر نوجوانش در باکو با پدر و عموها روی کشتی ماهیگیری می‌کرده. مردها به آرزویش می‌خندیدند وقتی می‌گفت یک روز کشتی بزرگی می‌خرند که فقط برای خودشان باشد و به دریاهای دیگر می‌روند، اما بیشتر از مردها، مهاجرت به آرزوی دختر نوجوان خندیده بود. بعد از این‌که به ایران آمدند، به پدر و عموها اصرار می‌کرده تا مثل قبل همراهشان به کشتی برود. نمی‌شده. کشتی که نه، لنج‌های بزرگِ بندرانزلی پر از کارگرهای مردی بوده که خود این مردهای تازه‌وارد را هم قبول نداشتند. این شد که پدر و عموها چند قایق می‌خرند و دیگر فقط از راه صید زندگی می‌کنند که زندگی آبرومندی بوده اما پروپیمان نه، هیچ‌وقت. دختر حالا می‌تواند همراه‌شان برود. آن دریای بزرگ و آن کشتیِ توی آرزوهایش مرده بود؟ تجلی بوسه‌ی آلیوشا؟ معلوم نیست، اما او تا یکی از روزهای هفده‌سالگی که ازدواج می‌کند این دریانوردی کوچک را ادامه می‌دهد. دیگر آن روز حتماً دانسته بود که این آرزوی خیس و آبی، شدنی نیست. مادرش به او یک بالشت می‌دهد که اگر روزی شوهرش را -که او هم روی کشتی کار می‌کرد- از دست داد در آن گریه کند. چرا؟ پدربزرگم چرایی این رسم را نمی‌دانست. بعدها، در قاموس قوم خزر، خواندم که خزری‌ها عادت داشتند به دخترهای‌شان وقت ازدواج بالشتی بدهند تا اگر شوهرشان در جنگ مرد، اشک‌های‌شان را در آن بالشت بریزند. چرا؟ مثل خیلی از معماهای قوم خزر این یکی هم هیچ‌وقت معلوم نشده است. اما آن دختری که داستانش را شنیده بودم اگر هم در آن بالشت گریه کرده بود، لابد برای مرگ آرزوهایش بود.

آن عصر، چون مثل همیشه مهمان آمد، دیگر نشد از پدربزرگم چیزهای بیشتری بپرسم. آیا علاقه‌ی آن زن بوده که باعث شده پدربزرگم سراغ کار روی کشتی برود؟ آدم فکر می‌کند آن‌ها (پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها) تا ابد هستند و خودش هم هست و همیشه وقت هست. آدم همیشه روی "هست"ی حساب می‌کند. آدم حواسش به آلیوشا نیست. نه آلیوشای کارامازوف، که آلیوشای داستایوفسکی، فرزند داستایوفسکی، همان که در سه‌سالگی و از شبیخونِ صرع مرد.

آن گمراهی که از کنار آن سنگ قبر من را به کناره‌ی رودخانه‌ای در نیویورک برد فقط یک چیز بود: آب. رودخانه و دریا. و اینکه دریای تاریخ پنهان پدربزرگمْ خزر بود. دریایی که همیشه برایم کشف‌ناشدنی و مرموز باقی خواهد ماند. پهنه‌ای که هیچ‌وقت از آن سردرنخواهم آورد. حتی میان اهالی شمال هم کمتر کسی‌است که بین خزر و خلیج‌فارس، خزر را انتخاب کند. شن‌های طلایی و دریای سبز فیروزه‌ای بختِ پسندِ بیشتری از یک دریاچه‌ی سیاه با ماسه‌های قهوه‌ای دارند. چنین ترجیحی پیچیدگی چندانی ندارد، مسئله بر سر زاویه‌‌ی دید است. خزر را بدمنظر، کثیف، و دریایی لجوج و عصبانی تعریف می‌کنند [شاید مثل روح یک روس]، اما برای آدم‌هایی مثل من -هرچند تعدادمان اندک و ناچیز است- همان خشونت، طغیان و تمرد از چشم‌نوازی‌ست که زیباست. آن‌طور که در هوای طوفانی؛ سیاه، با کف‌های تیره‌ی سرکش و شلاق‌های خزه و نعره‌های یاغی، جلو می‌آید و به ماسه‌های کبود می‌کوبد؛ انگار که از کسی سخت به ستوه آمده؛ دچار به یک زیبایی گمراه‌کننده. آن وجود عاصی هیچ‌وقت آب را ترک نمی‌کند. همیشه آن‌جاست. منتظر است. حتی وقتی که در روز آفتابی مردادْ آب آبی است و آرام، باز هم انتهای آن آبی یک سیاهی نافرمان است، و گوشه‌ای از آن آرامشْ هشدار یک جانور مرموز. خزر حتی در همان مسالمتِ آفتابی‌اش، خوف ساکت و ناشناخته‌ای دارد. اغلب هم در همین روزهای آفتابی مهمانانش را می‌کُشد، مسافرانی را که شیفته‌ی زیبایی و رام سکونش به آب می‌زنند. حالا که این‌ها را می‌نویسم یک چیز را پذیرفته‌ام؛ رابطه‌ام با خزر هیچ‌وقت به سامان نرسیده، و شاید هیچ‌وقت هم نرسد. هم از آن می‌ترسم و هم شیفته‌اش هستم، و این خوف و شیفتگی همیشگی فقط می‌گذارد کمی بتوانم تعریف خودم را داشته باشم: خزرْ زیبا، بی‌تفاوت، وحشی و خشن است. آبی، سرمه‌ای، خاکستری و سیاه ا‌‌ست. شبیه دست‌نوشته‌های داستایوفسکی ا‌‌ست. خزرْ آلیوشا، ایوان، میتیا و اسمردیکف است.

 کسی نمی‌داند چه بر سر آرزوهای شکست‌خورده می‌آید. یکی‌شان -متعلق به دختری نوجوان- از چند نسل قبل، مثل گلوله‌ای رها شده بود و در زمان جلو آمده بود و پای آن قبر خورده بود به پیشانی‌ام، و همین‌طور که می‌رفت تا انتهای جمجمه‌ام بنشیند سه شکاف درست‌وحسابی آن وسط انداخت. مرگ پدربزرگم، شیفتگی‌ام به خزر و یک روایت نیمه‌کاره از رؤیای نیمه‌کاره‌ی یک دختر نوجوان؛ مرگ، شیدایی و داستان؛ انگار این‌ها برای من یک‌جور راهنما بودند، با ترتیبی مرموز. اگر آدم رؤیابینی نباشید، درک نمی‌کنید، ولی از آن لحظه به بعد بود که به دریاها، اقیانوس‌ها… و، در یک کلام، به آب‌ها فکر کردم. آن سه شکاف را که کنار هم می‌گذاشتی، می‌توانستی بگویی انبساط یک درامْ آستانه‌ی ورودم بود. چرا نباید وارد می‌شدم؟ رفتم، و هرچه جلوتر رفتم، دیدم نه فقط به آب‌ها که درواقع دارم به مواجهه‌ام با آب‌ها برمی‌گردم. یک‌جور سندیت که می‌گفت در مقابل تک‌تک رودها، دریاها، آب‌ها چه دیده‌ام؟ تلاقی‌ام با آن‌ها به من چه داده است. مطمئن بودم چیزی در آن مواجهه است؛ منتظر. مثل موجودی در دل آب‌ها. باید سردرمی‌آوردم که در تلاقی و رویارویی با آب‌ها و مکان‌های‌شان دقیقاً چه اتفاقاتی افتاده بود. هر بارْ آن موجود منتظر چه شکل و قیافه‌ای داشته. این‌جا بود که مواجهه با آب به اندازه‌ی آب مهم شد. و آن‌وقتْ دیگر دستم آمد که برای جلوتر رفتن باید سراغ سفرهایم بروم.

 آگوستین قدیس نوشته بود «قلب‌های‌مان بی‌تاب‌اند» و، هزاروپانصد سال بعد، بودلر انگار همان جمله را ادامه داده بود: «پس ترجیح می‌دهیم هرجایی بیرون این جهان زندگی کنیم.» گفته بود: «این زندگی بیمارستانی است که در آن هر بیماری اسیر آرزوی عوض‌کردن تخت‌هاست.» سفرْ عزیمت جان‌های ناآرام است. دست‌کم این جمله‌ای است که می‌توانم آن را با اطمینان بنویسم. منی که بعد از یکی از آن درام‌های خاص دهه‌ی بیست زندگی -از آن‌ها که همه‌مان داریم، از آن شکست‌ها که فکر می‌کنیم هیچ‌وقت از آن جان سالم به در نمی‌بریم- رفتن، دورشدن، و امری گذرا بودن، برایم به شیرین‌ترین انضباط زندگی بدل شد، انضباطی که در امانم می‌داشت از همه‌چیزهایی که بیرون سفر و در دنیای معمولی بود. می‌بُرد و دورم می‌کرد، اما هیچ‌وقت نمی‌دانستم چه‌طور پله‌هایی شکسته در بیروت، کوچه‌ای در رُم را به خاطرم می‌آوَرَد؟ یا چه‌طور زیر پنکه‌های سقف تالاری در بمبئي صدای موج‌های اقیانوس آرام در ساحل اویسترویل واشینگتن به یادم می‌آید. آن‌که در آن تالار سقف‌های هلالی قدم می‌زند منم، یا آن‌که پای برهنه کنار اقیانوس می‌دود؟ کدامِ من واقعی است؟ آن لحظه که جهانی دیگر را احضار می‌کنیم درحالی که روی پُلی در قاره‌ای دیگر یا در میدان یک شهر جنگ‌زده ایستاده‌ایم، دقیقاً کجا هستیم؟

چیزی که باید دنبالش می‌رفتم این جنس مواجهه بود. چیزی که می‌توانستی اسمش را سفر در سفر بگذاری. اسمش چندان مهم نبود. آن مواجهه هرچه بود آرام‌آرام به من فهماند که قبل از آن روزِ قبرستان به آب‌ها فکر می‌کردم. خیلی قبل‌تر. و بعد پای همه‌ی این‌ها بی‌سروصدا به همزیستیِ مکتوبِ نوشتن رسید. همه‌چیز شبیه جواب سؤالی بود که مدام داشت گمراه‌تر و منحرف‌تر می‌شد اما جواب‌های شوق‌انگیزتری هم به دست می‌داد. تردیدناپذیرترینش این‌که فقط آب‌ها نبود. اگر می‌خواستم سراغ آب‌ها و مواجهه بروم، نمی‌شد از خشکی‌ها عبور نکنم. دیدم همه چیز دو شقه می‌شد؛ آب‌ها و خشکی‌ها. گذاشتم بشود. و دیدم حالا بیشتر از هروقتی می‌خواهم بدانم که در تقارن و تناظر آن مواجهه (دو سفر) چه اتفاقاتی می‌افتد. دیدم شاید با پرسه‌هایم در سفرها -اول در آب‌ها و بعد در خشکی‌ها- بتوانم چیزهایی پیدا کنم.




Click here for poetry by Rasool Yoonan, translated from the Persian by Siavash Saadlou in our Fall 2016 issue, and here for poetry by Mohammad-Ali Sepanlou, translated from the Persian by Siavash Saadlou in our Summer 2020 issue.