تقدیم به مرگ خودم

S. Asef Hossaini

 
 و عصر بود...
که سخت در آغوشم گرفتی تا باورت کنم
پدرم در گوشم اذان گفت،
من خندیدم
پدرم گفت: «زندگی خوش باد«
خندیدم
مادرم با انگشتش لب هایم را بازی کرد
خندیدم.
 

۞
 
باران باریده بود و آسمان صاف 
مست بودی و الست
و حتا می توانستم الکل را از گونه هایت برچینم
!ای شهر چراغانی چش مهای سگ هار

 
۞
 
ده هزار سال بعد از انقراض گل سرخ، زنده ام
نه در سقوط پروازی کشته شدم
نه در یورش طالبان،
در هیچ رودخانه یی غرق نشدم
و سرب داغ گلوله یی هم
                             !سینه ام را نشکافت
حالا عصر
آرام و مطمئن
روی صندلی راحتی نشسته ام
و چای سیاه می نوشم
به غروب فکر می کنم
که طعم یاسمین از آن می خیزد
به غروب فکر می کنم
حریصانه و تلخ
چون مردی نشئه
!به بوتل خالی ودکا

 
۞
 
سنگواره ام را در زغال سنگی یافتند
- همین روزها- 
همین زغالی که دست های تو را گرم می کند
چشم هایم را می بینی که قوغ گشته اند؟!
اما من کشف شده ام
این افتخار بزرگی است برای معدنچی ها
و برای من البته،
به لحظه یی فکر می کنم
که از پشت چارچوب شیشه یی
به من خیره می شوی:
«!موزیم لور چقدر با شکوه است»

 
۞
 
حالا احتمالا ده هزار روز گذشته است
و من خرسندم که ابرهای بارانی
از مدیترانه می آیند
:بقچه ام را جمع کرده ام
                          جوراب هایم را شستم
                          نامه هایم را به اداره پست بردم
                          كفش هایم را به آب دادم
                          و پشت پنجره دانه ریختم
دیگر آیا چیزی برای زندگی هست؟

 
۞
 
!بانوی من
در گنبدی خانه یی نشسته ام
که حتا موج های کوتاه و بلند هم به آن نمی آیند 
خیال کهنه یی موهایت می شود
که وقتی از شرق می وزد،
رادیوهای جهان را به خمیازه می کشد

 
۞
 
!عزیزم
دور افتاده ام
در نور «گیسی»  به قبرستانی می اندیشم 
که روی ردیف آخر بی نام و نشانش
                                        نوشته اند:
                                        «. . .یک نفر مثل هر کس دیگر »
آن روز هم در آغوشم گرفتی و چقدر نرم
به خاکم بسپردی
تو غمگینی یا من؟
فقط کبوترهای  «سخی»  که تا اینجا آمده اند


۞
 
!زندگی
تو همان دخترکی هستی که هفت سالگی ام عاشق تو شد
همان لبخندی که بیست و چند سالگی ام را
                                      به کهولت یک حادثه سپرد
راستی
ورق پار ههای هجده سالگی ام را به یاد داری که سپید بود؟
و وقتی خوب می پالیدی
لکنت زبانم را می یافتی بر بلندای کعبه 
كه اذان می گفت
و هیچ پرنده یی هم عاشقم نشد

 
۞
 
عصر است
مایاکوفسکی می خوانم
!اما باران نمی آید، بانو
 
بعدها فلسفة ملاصدرا و ارسطو
بعدها انجماد آب در چشم پرنده یی که قطب را می گذرد
بعدها مرگ پروانه های غیر مسلمان
« بعدها عبور از « دایره گچی قفقازی  
همه ی اینها صبح اتفاق افتادند
وقتی که آفتاب از تیغة بام گلی
تا مابین حویلی، کنار تویله سرایت کرده بود


۞
 
من و تو در هتل پنج ستاره برلین
من و تو در منتها الیه شولگره
در بامیان و مشهد و تهران
                                      با هم بودیم
و ندانستم که لبخند تلخ تو چیست؟
حالا عصر
با همین چیزهایی که در شعرم می بینی
                                      از اینجا می روم 
آیا چیزی غیر از
«ان الانسان لفی خسر»
                               داری؟


۞
 
سگها خوابیده اند
از وقتی چشم هایم را با خیابان ها و میدان هایش
روی هم گذاشته ام
و «نجمه» عزیز 
می دانم که نمی داند،
در دورترین و سیاه ترین کوچهً کابل
شاعر جوان
شعرهایش را بلند بلند می خواند؛
آخر! آدمی نم یشود که با خودش قصه كند.


۞
 
!گدای نجیب من
سکه هایت را شمردی؟
آن یکی که کم است، زندگی من است
که روی میز قمارخانه یی
می چرخد و می چرخد
تو کدام روی سکه یی؟
فرقی نمی کند، به هر دو روی باخته ام


۞
 
!زندگی
انگشت هایم را گره زده ای 
مبادا كه یادم برود
روبروی تنهایی زاغی نشسته ام
که چشم هایم را دزدیده است


۞
 
فروردین 1359
اردیبهشت 1980
دهکده یی پشت بلندی های هندوکش
در متن پستی آمودریا
دوباره مورچه یی از قبر کهنه یی بیرون می خزد
و با اولین تشعشع خورشید
به تو می پیوندد
روزها کار می کند
و شب ها فلسفه سیاه
روزها کار می کند
و شب ها موسیقی می شنود
روزها
روزها
روزها


۞
 
شنیده ام که انتقام می گیری
نه خونبها تو را سرد می کند، نه چروک های پیشانی ام
مردانه ایستاده ای که انتقام بگیری.
این: دست های من 
این: دل ناگزیر بی برادر، بی خواهر
و یک جفت پای مسافر
نه اما... چشم هایم در برگ چناری پیچیده است
تا نبینی چقدر سرخ اند
گریه نکرده ام، هرگز!
هوای این سوی دنیا سرد است
و زمستان
از نوک پاهایم بالا می خزد


۞
 
مورچه ها آدم فقیری ندارند
هر روز مزرعه گندم با من قحطی زده می شود.
خشکسالی بعد از نفرین موسی به این شهر افتاد
که هنوز زن هاشان برای جلب رضایت فرعون
                                                   !گیس می برند


۞
 
!عزیزم، دخترکم، دردم، پیراهنم
قصة اولین انسان را شنیده ای که به ماه رفت،
وقتی رسید، دلش گرفت
چگونه می توان پا روی حرف ماه خود ماند؟
چگونه می شود او را کشف کرد
و معدن انگشتر و گوشواره های یاقوت را به زمین آورد؟
دل من هم گرفته است
آن قدر که گنجشک ها در آن می میرند


۞
 
!زندگی
بازوبندم را بستم به دست چپ
و روی نقشه جهان
چروکیدگی های چهره مادرم را یافتم
این جزایر تنهایی،
«در کدام اقیانوس مسکن دارند»
که دزدهای دریایی، به خوشبختی کوچک
و پری های کوچک دریایی، به خوشبختی بزرگ می رسند؟
من اما . . . 
دستم در حلقوم تو فرو رفته است
تا تمام مسمومیت را بیرون بکشم
در مزرعه کسی نیست
و مورچه ها فقیر می شوند
زندگی آه!
دلم درد می کند
مانند سگی که وقتی جفتش می رود
بی صدا، بی اشک می گرید