سه شعر

نگار عمرانی

عباس را بردند

قرارگاه سپید سنگ را بر دوشش گذاشتند

اول دنیا کوچک بود
بعدن آنقدر قد کشیدیم که درخت شدیم
آنقدر قدم زدیم که جنگل
جنگ عادلانه نبود
شروعِ تخریبِ دیواری بود بین ما و درخت پرتقال
با باران به خانه آمد مثل بیماری
با یک بغل نان و نمک
من گریه کردم
برای عباس که نمیشناختمش
برای زنش که او را هم نمیشناختم
برای جنگ
برای خودم گریه کردم
جنگ محمد کاظم بود
من بودم
تو بودی
که صدای خود را در نی لبکی پنهان می کردی

تو را با خشمی در خنده هایت آوردند
با کلاه پشمی قرمز
چون چوب کبریتی که هر آن گر می گرفت در میان برف
شبیه لمس دارکوبی در سینه ام
تو حس تازه ای بودی
برایت اسم گذاشتم تا از آنِ من باشی.
بی آنکه زخمی بر شانه ات باشد
درد را به دوش می کشی
ما وارث سنگینی بغضی هستیم
در گلوی تفنگی که نسلش را منقرض می کند
صورت سربازی را هدف می گیرد
و پرتقال های خونی به زمین می پاشند
شهر را کاش به خانه ی پدری
صورت مرا به آینه برگردانی
مهربانی ات را با شعله ای به من بده
اینجا کسی بجز پلاکی در گردنت تو را نمی شناسد

نگار عمرانی





جایی میان جهان و آینه

سه زن روز را تقدیس می کنند؛
یکی از گریبانم سلام می کند به آفتاب
دیگری در چشم هایم به شب نزدیک می شود
آن آخرینشان من هستم.
با چتری در دست خاطراتم را قدم می زنم
سایه ام را مشت می کنم و می دوم
اما
به خودم نمی رسم
بوی خاک خشک می گیرم
بوی پریده ی عطر مادر بزرگ
گل های دکمه ای ... .
انسان قلب های بسیاری ست
با گروه های خونی فراوانی
به نام های راضیه، مریم، سعیده
از تاریخ عبور می کند
و جایی گم می شود در عشق
در آفتابگردان بزرگی
که هی می چرخد و می چرخد تا صورتش سیاه شود
جایی میان دوستت دارم و اما
انسان تنهایی بزرگی ست
که در میان تنهایی دیگران راه می رود

نگار عمرانی



من خواب دیدم زمین باران زده را.
تا پرندگان از آن دانه بچینند
زنی موهایش را پهن می کرد پیش آفتاب
خواب دیدم قاصدک ها با باد حرفی نداشتند
زمین را به آسمان بخیه می زد
کفشدوزکی که یک بال داشت
خشکسالی در راه بود و مادر
به گوشه ای از اتاق شبیه می شد
تا جمع کند باران را در کاسه ی چشم هایش

زنی هر روز از آینه بیرون می آید
نزدیک تر می شود
یک روز به تولد ، یک روز به مرگ
زنی در مشت چپم
در پرتگاه سینه ام
موهای خیسم
بیرون می آید و تنها رد پایش میان پیشانی ام خواهد ماند
زنی که تنها وارث فقر است
در دستانم دراز می شود تا فردا
هرگز نفهمیدم خنده را از کدام دندان پوسیده گرفتم
اندوه را سال به سال میان پسته ها پنهان کردم
مرگ نزدیک است
نشسته ام و غروب را تماشا می کنم
روزی از اندامم درختی می روید تا پیامبری طلوع کند
پیامبری که معجزه ای ندارد
تنها
باد را دو قسمت می کند

نگار عمرانی