سفری که انجام نشد

محمود دولت‌آبادی

Illustration by Naï Zakharia

 
این سال دومین باری بود که نتوانستم به آمریکا سفر کنم؛ سفری غیررسمی و فقط به قصد دیداری با خانواده. منظورم دیداری دو  – سه هفته‌ای بود با دخترم سارا، همسرش و نوه‌ام سرمه. ایشان نزدیک به چهار سال است که در نیویورک زندگی می‌کنند به سبب شغل همسر سارا. برای سفر در سال پیش همه چیز آماده شد و کارهای لازم انجام گرفت. نهایی‌ترین بخش، یعنی گرفتن ویزا با سهولت در فرانکفورت حاصل شد و تا تاریخ پرواز کمتر از یک هفته باقی بود. باید آن مدت را در دوسلدورف بگذرانیم با همسرم و هنگام سفر از دوسلدورف پرواز کنیم به نیویورک. تدارک سفر از تهران دیده شده بود و ما روزها را می‌گذراندیم تا برسیم به نقطه‌ی حرکت که جمعه‌ی پیش رو بود. در چنین احوالی بود که خبر خوفناکی مرا در جای مبهوت و میخکوب کرد. یک فاجعه‌ی دیگر، و این بار در قلب اروپا: پاریس. تلویزیون گزارش لحظه به لحظه‌ای می‌داد از حمله به سالن کنسرت در مرکز پاریس. من تمام عمرم را در ایران گذرانیده‌ام؛ انقلاب اسلامی و داده‌های خونبار آن را آزموده‌ام، هشت سال جنگی ویرانگر را شاهد بوده‌ام، زیر موشک‌باران شهرهای کشورم تاب آورده و خانواده‌ام ـ فرزندانِ هنوز کوچک را به دندان کشانیده‌ام تا دستِ کم سلامت جسمی ایشان، و تا حدّ ممکن سلامت روانی ایشان را مصون نگه بدارم. همزمان شاهد جنگ‌ها و خونریزی‌ها در کشورهای همسایه بوده‌ام و از نظاره‌ی این میزان خشونت براستی به ستوه آمده و تحمّل کرده‌ام؛ سپس آن هم آتشباری بر شهر بغداد را نظاره کرده و کوشیده‌ام دچار مالیخولیا نشوم. سوریه، افغانستان، یمن، لیبی، و … را شاهد بوده‌ام. پیش از آن آتشباری‌های جنون‌آور، در سفری که به دعوت نمایشگاه کتاب فرانکفورت به آن کشور داشتم، در گفت و گو با خبرنگاری گفته بودم «فجایعی که در کشور ما و منطقه‌ی خاورمیانه پی در پی رخ می‌دهند، منحصر به ما و فقط مشکل ما باقی نخواهد ماند.» مشخصاً پیش‌بینی کرده بودم که ویرانی و خشونت‌گرایی مرز نمی‌شناسد؛ با وجود این وقتی پیش‌بینی‌هایم در مقابل چشمانم رخ می‌داد در قلب پاریس از شگفتی حیران و مبهوت مانده بودم و در لحظاتی بعد چنان و چندان دچار حسّ نکبت و نفرت از واقعیت موجود و حاکم بر جهان شدم که بی‌اختیار و کاملاً واکنشی تصمیم به انصراف از سفر گرفتم و بیزار و نکبت‌زده به خانواده‌ام گفتم در چنین جهانی پر از نفرت، نفرتی سرگشوده چون یک دُمل چرکین، هیچ رغبتی به سفر و دید و بازدید خانواده‌ام حتّی ندارم. بنابراین تاریخ بازگشت را تغییر دادم، فردای روز رفتم فرودگاه، بازگشتم تهران تا در کنج اتاقم بنشینم ـ یعنی بتمرگم و به خستگی و دلمُردگی‌ام از این عالم ادامه بدهم و شاید با این باورکه خوشبختانه هنوز کرگدن نشده‌ام؛
 
باری... زمان می‌گذرد و ما را با خود می‌برد؛ اما این گذرِ بی‌درنگِ زمان یک ویژگیِ آزموده‌شده هم با خود ـ بگویم در خودش دارد و آن «فراموشی» است. انسان در استقبال از رنج‌های تازه، رنج‌های گذشته را کم‌رنگ‌تر به یاد می‌آورد؛ و در این جهانِ اصطلاحاً مالتیتود، رنج‌های نورسیده کم نیستند، از بمباران پیوسته و بی‌منطق مردم نابسامانِ یمن تا نابسامانی‌های گسترده‌ی مردمان عراق و سوریه و جنوب شرق آسیا در میانمار و جنایات پیوسته علیه زنان و دختران در آفریقا و مکان‌های دیگر... بنابراین، بار دیگر با وجود این میزان از بار سنگین عواطف منفى بر روان خود، امسال بار دیگر به صرافت افتادم به آمریکا سفر کنم و خانواده‌ام را ببینم. دختر و داماد و نوه‌ام را. دخترم سارا در تهران رشته‌ی هنر و معماری را به پایان برده است و اکنون نیز در نیویورک هنر می‌خواند و مشغول به انجام رسانیدن پایان‌نامه‌اش می‌باشد و در خصوص پایان‌نامه‌اش کار مشترکی هم با من و مادرش (مهرآذر) دارد انجام می‌دهد، کاری که در طرح او می‌باید در نیویورک پایان می‌گرفت با حضور مادر و پدرش، من. پس ایجاب می‌کرد به علاوه‌ی دیدار، برای فرجام یافتن پروژه‌ی سارا، من و مادرش در نیویورک باشیم. همزمان دعوتی از جانب انیستیتو گوته در برلین داشتم برای خواندن داستانی تازه از کتاب تازه انتشار به نام «بنی آدم». به نظر رسید که می‌توان خواندن و معرفی کتاب در برلن را قرار داد در مسیر سفر به نیویورک. پس دعوتنامه به سفارت آمریکا در برلین فرستاده شد، بلیط‌ها در تهران تهیه شد و منتظر تاریخ حرکت در روز مشخّص و تنظیم‌یافته. بدیهی‌ست چنین تصمیمی حدود دو ماه پیش از انتخاب آقای دونالد ترامپ به ریاست‌جمهوری گرفته شده بود و من هم کم و بیش می‌دیدم مواجهه و مباحثات کاندیداها با یکدیگر را، و از شما چه پنهان شخصاً دوستدار آقای سندرز بودم! بدیهی‌ست هرچه زمان می‌گذشت موضوع انتخابات آمریکا در خانواده‌هایی هم به عنوان مثال بحث روز بود و شعارهای انتخاباتی بیشتر تبلیغاتی انگاشته می‌شد و باور به انجام شعارها چندان جدّی تصور نمی‌شد. البته شخصاً در مباحث شرکت نداشته‌ام، زیرا تقریباً تنها زندگی می‌کنم. اما زمزمه‌هایی شنیده می‌شد در باب دیوار کشیدن در مرز دو کشور مکزیک ـ آمریکا، و تهدیدات علیه بیگانگانِ زیستمند در آمریکا که آقای ترامپ با انتقاد از جنگ پرهزینه‌ی آمریکا علیه عراق آن را توجیه می‌کرد. حقیقت این که از این جهت با انتقاد از جنگ آمریکا علیه عراق و غیره حسّ موافقت داشتم. زیرا من اصولاً مخالف جنگ هستم و مهم‌ترین آرزویم همواره صلح بوده است. بنابراین بعد از انتخاب آقای ترامپ زمزمه‌ها بالا گرفت، بخصوص بعد از صدور فرمان‌های آقای ترامپ، و چون انتخاب و مراسم اسکار تقریباً در هم آمیخت متوجه واکنش‌های اعتراضی شدم از جانب تک و توک بازیگران فیلم فروشنده، ساخته‌ى اصغر فرهادى که به نظر مى‌رسید قرار بوده در مراسم اسکار شرکت داشته باشند به مناسبت كانديداتورى فيلم. البته شخصاً به امور سیاسی علاقه‌ی ویژه ندارم. اگرچه آنچه ما را سرِ دست گرفته و بازی می‌دهد چیزی بجز سیاست نیست. با وجود این منع و ممنوعیت شهروندان چند کشور به امریکا، از جمله منع ایرانیان توجه مرا برانگیخت و به دل گفتم «این بار هم سفر انجام نمی‌شود!» این که تبلیغ‌کنندگان حرفه‌ای چه واکنشی در قبال فرمان آقای ترامپ داشتند هیچ موضوع جالبی برای من نبوده و نیست، زیرا در مسیر این قریب چهل سال هیچ لحن درستی بین دولتمردان و مبلغان دو طرف آمریکا ـ ایران حاکم نبوده و سخنان خوبی در و بدل نمی‌شود و نشده. پس بدون توجه به غوغاهای تبلیغاتی در این و آن سوی، تصمیم به انصراف گرفتم از سفر. این ساده‌ترین تصمیم بود، اگرچه احتمال می‌رفت که به من و همسرم ویزا داده بشود. ممکن است این تصور پیش بیاید که چرا انصراف خود را رسانه‌ای نکرده‌ام؟ پاسخ این است که دعوت من رسمی نبود، که اگر هم می‌بود شخصاً واکنشی رفتار نمی‌کردم. چون هیچ رغبت به چرخیدن در مدار تبلیغات ندارم، سهل است که از آن بیزارم. شخصاً راغب بوده‌ام که میان نویسندگان و ارباب فرهنگ دو کشور، روابط دوستانه برقرار باشد و تداوم بیاید. زیرا براستی من و امثال من از طریق نویسندگان و ادبیات آمریکا با آن کشور و مردمانش آشنا شده‌ایم، همچنین به واسطه و برکت شخصیت‌هایی که تاریخ را توانستند تدارک ببینند و با تکیه بر باور مردم خود، به کسب استقلال برسند، در جنگ‌هایی که می‌رفت نقش ویرانگری درجهان را به حد برساند تا آنجا که ماشین مرگ اختراع کرد ـ توانستند با دخالت خود، جهت تاریخ را تغییر بدهند و با کمال تأسف دچار غرور شدند و در دام یک جنگ استعماری هم دچار آمدند در ویتنام و سپس در عراق و به انجام کودتایی در ایران هم اقدام کردند. در هر حال آبراهام لینکلن از یاد هیچ آزاده‌ای نخواهد رفت، از آن که اراده‌ی معطوف به آزادی آن انسانِ درخشان تاریخ آمریکا بود که ننگ برده‌داری را که پدرخوانده‌ی استعمار وسپس فاشیسم شمرده می‌شود، از دامن جهان زدود و شخصاً همواره از این که همنوع چنان انسانی هستم می‌توانم به خود ببالم و فکر کنم کشور مهّمی چون آمریکا حتماً بنا ندارد یک بار دیگر آبراهام لینکلن گرامی را ترور کند! فکری که با وقایع اخیر در ذهن من جرقه زد. ذهن است دیگر، و خودش مفاهیمی را بازآفرینی می‌کند! اما با توجه به فرمان‌های صادره از جانب رئیس‌جمهور منتخب آمریکا، لحظه‌ای هم این عبارت مصطلح در زبان فارسی به ذهن آمد که «صلاح مملکت خویش خسروان دانند!». بله، معمولاً پادشاهان فرمان ـ حکم صادر می‌کردند در باید ـ نباید امور. این حکم ـ فرمان ـ دستور در فرهنگ سیاسی ما ایرانیان جای خاصّی دارد، مثلاً اصطلاح می‌شود «حکم نادری» منسوب به نادرشاه افشار که فرزند خودش را تابع چنان حکمی که صادر کرد، گور کردند وباهمچنان حكمى صدها-هزاران هندو را گردن زدند، یا حکم ناصری، منسوب به ناصرالدین شاه قاجار که تابع آن، وزیر مهم و محبوب میهن ما ایران را در حمام رگ زدند. یا حتی سند قبول مشروطه كه با تمکین شاه، ناشی از ضعف و ذلت او نوشته شد هم از جانب مظفرالدین قاجار (جانشین ناصرالدین‌شاه) با عنوان «فرمان مشروطیت» توشیح قبول شد از جانب پادشاهی که جز جقّه و سبیل‌های قجری‌اش چیزی از پادشاهی نداشت و بعد از توشیح هم ریق رحمت را سر کشید! بنابراین ما ایرانیان با توجه به سلسله‌های پادشاهیِ خُرد و کلان خود، درک روشنی از مفهوم «فرمان» داریم؛ اما به نظام‌های سیاسی ما استبداد آسیایی گفته شده بود از جانب جامعه‌شناسان و اهل نظر مغرب زمین. در حالی که غرب و عمدتاً امریکای بزرگ مهد دموکراسی نامیده شده است و ما هم کم و بیش با ظاهر آن آشنا هستیم و اقلاً صورت آن را باور داریم. به همین جهت وقتی حقوق جمع کثیری از مردم ایالات متحده در مقوله‌ی بيمه همگانى با فرمان رییس‌جمهور ترامپ زیر ضرب قرار گرفت، به نظرم رسید چنان فرمانی نمی‌تواند به اجرا درآید، زیرا در نظام دموکراسی منطقاً تصمیم‌های مهم از نظر جمع برگزیدگان باید بگذرد و اشتباه نکرده بودم، چون خیلی زود مجلس نمایندگان پاسخ داد و نفى بيمه ممکن نشد. در گفت و گوی اخیرم با دیت‌سایت هم به این موضوع اراده‌ی جمعی اشاره کرده‌ام. فرمان‌ها در امور دیگر ـ مثل نفی برجام، نفی ورود ملت‌ها به آمریکا ـ هم در همین ساختار قابل فهم است؛ چنانچه دیدیم دوایر قضایی ایالات متحده ممانعت از ورود تبعه‌های ملل دیگر را خلاف قانون اساسی کشور دانسته است. به این ترتیب در جامعه‌ی دموکراسی لابد اراده‌ی جمعی می‌باید عمل کند و نه فقط قدرت فرد ـ مگر در موارد استثنایی و خاصّ. اما در هر صورت شخص اوّل کشوری بزرگ و مهم چون ایالات متحده آمریکا، رفتار و گفتارش به همان نسبت اهمیت کشورش مهم است و در سراسر دنیا تأثیر خود را دارد، نیز واکنش‌های خاصّ خود در میان جوامع و ملل دیگر، و آن رفتار و گفتارها سبب قضاوت‌هایی می‌شود که ای بسا بسیاری از مردمان آمریکا چنان قضاوت‌هایی نسبت به خود را نپسندند، از جمله در جامعه‌ی ما. در کشور ایران رفتار و گفتارهای اقای ترامپ، اگر کماکان خصمانه باشد، با وجود تزهای تندروانه‌اش، می‌تواند موجب تأثیرات بسیار منفی باشد. نخست آن که تمام هواخواهان دموکراسی را خوار و بی‌مقدار می‌کند. حقوق بشر و آزادی بیان که معمولاً از غرب ساطع می شود این‌جا به سخره گرفته خواهد شد، سانسور کماکان برقرار باقی خواهد ماند تابع اصالت فرمان، و چون قواعد مذاکره نسبت به مقوله‌ی «برجام» نادیده گرفته شود اصل معیارهای بین‌المللی از سکّه خواهد افتاد و این کمکی به اصل تفاهم ممکن نمی‌کند ـ و چون تیغ اصالت فرمان از رو بسته شود، آن بیماری خطرناک، یعنی شوونیسم- ناسيوناليسم و تعصّبات ديرينه دامن‌گستر خواهد شد ـ یعنی همان هویت‌جویی و نیایابی که بعد از طرح اصل جهانی شدن از خواب صدها ساله سر برآورده و باعث مشقّت روزافزون شده است، این بار یدکی خودش، یعنی ناسیونال ـ شوونیزم را هم در خود خواهد آمیخت و بازگشت به ریشه‌های نیاکانی به جوامع تحمیل خواهد شد و حالا دیگر شورتر از هر نمک، تلخی مرگبار به بار خواهد آورد. تهییج حسّ ناسیونال شوونیستی مایه‌ی خیر و برکت برای هیچ ملّتی نبوده و نیست، زیرا بجز کینه و نفرت میوه‌ای به بار نیاورده و نمی‌آورد این بیگانه‌ستیزی شوونیستی. چنانچه همه شاهدند، نفرت دینی پسااستعماری چه نفرت و نکبتی را بر بشریّت مسلط کرده است و روز از پی روز بجز شرارت و جنایت چیزی از خود بجا نگذاشته است و چنان نفرتی قادر است خودش را با هرچه در پیرامونش به نابودی بکشاند ـ و در این میان «هرکه بامش بیش، برفش بیشتر» یعنی این که هر دولت و هر کشوری که توانایی و عظمت و قدرتش بیشتر است، مسئولیتش هم سنگین‌تر است و انتظار جهانیان هم از چنان دولت‌هایی بیشتر است و اينجا ايالات متحده ى امريكا در چنين مقامى قرار مى گيرد، بام بيشتر و برف بيشتر.
 
اما بگذاريد با یک شوخی به این مقاله پایان بدهم:
 
جناب دونالد ترامپ، شخص باید مجنون باشد که تخت پادشاهی فرماندهي دونالد ترامپ را با صندلی پردردسر ریاست‌جمهوری ایالات متحده‌ی آمریکا عوض کند.
 
واقعاً اگر شخص دیگری در موقعیت دونالد ترامپ بود این جاها را عوض می‌کرد؟!
 
نمی‌دانم!
 
محمود دولت‌آبادی
پانزدهم فروردین ۱۳۹۶ تهران