دو شعر

بیژن الهی

بیژن الهی


زادگاه

این همه راه به سپیدی می‌رسید
اگر به تو پاسخ می‌دادند .

تو شهری را زادگاه خود دانستی
که از دلت بزرگ‌تر بود
و تو را بی‌پاسخ گذاشت .

لب‌های زنی به گل می‌نشیند
در شهری کوچک‌تر از دل‌ها .
لب‌های زنی به سپیدی می‌رسد
با گونه‌های سرد شهدای سال
با گونه‌های سرد من
که خورشید بی‌پاسخ روز بود .





برای تو می‌خندم

اقاقیا فرشته فقرا
شربت عصرانه خنکش را
برایمان مهیا می‌سازد.

بر تو خم می‌شوم:
رفتار نسیم و جانوران آب 
در پوست توست.
و هوا جام جان شاپرکی‌ست
که در میان هزار خورشید و هزار سایه‌ی تو
می‌سوزد و شاهد است.

تو خوشه‌های سپید خردسالی‌ی منی
که دوباره می‌چینم.
تو انگشتان نخستین منی.
کنار جالیزهای سبز خیار
فقرا می‌خندند:
می‌بینی چگونه برهنه‌ام؛
حتا ناف مرا هنوز نبریده‌اند:
عشقم چون تولدی تازه
هنوز لزج و خونی‌ست.
برای تو می‌خندم.

در خانه‌های نزدیک
چراغ‌ها را زودتر افروخته‌اند. 
هوا میان هزاران چراغ و هزاران سایه‌ی تو
از دوردست تا نزدیک
خاکستر است.

مرا کاشته بودند
کاشته بودندم تا با خورشیدهای عجول
احاطه‌ام کنند.
تو آمدی و چنان نرم مرا چیدی
که رفتار نسیم را در دست تو حس کردم.
تو شاهد خورشید و هوا شدی
نسیم در گیسوان سرخ سوزانت.
جانوران آرام به خواب شدند
و رفتار خون صافی‌ی تو
در خواب یکایکشان
حس شد.
تو مانند چهره‌یی شدی
که من بر او نگریستم
و 
می‌نگرم.
عشقم چون تولدی تازه
هنوز لزج و خونی‌ست.
بیا
حیاط‌های کوچک را 
حشرات و نور می‌پوشانند.
برای تو می‌خندم.

برای تو می‌خندم.
اقاقیا
امروز برایمان
شربت خنک عصرانه می‌آرد.