فرزند تو بودن دشوار است

حبیبه جعفریان

Artwork by Jensine Eckwall

به همه می‌گویم تو آدم عادی‌ای بودی ولی می‌دانم که نبودی. برای من هیچ وقت نبودی. و این شاید چیزی است که همیشه روی دوشم سنگینی کرده است. چون من هیچ وقت تو نبوده‌ام و نشده‌ام. من هیچ وقت نخواسته‌ام دنیا را عوض كنم یا قومی را نجات بدهم یا تکلیفی را به عهده بگیرم. اما از اين نيست كه آزار می‌بينم. سنگينی جای ديگری است. سنگينی آن جاست كه دنيا طوری چرخيده كه من می‌بايست كاری برای تو بكنم. اين جمله، ساده است. ساده و بی‌آزار اما در تمام سالهاي نبودن تو كه اتفاقاً جوانی و ميانسالی من بوده است، به كندی و ريز ريز به مؤاخذه‌ام كشيده.

چند شب پیش محسن کمالیان از من پرسید آیا فکر می‌کنم تو زنده‌ای؟ من با سرزنش نگاهش کردم وگفتم مگر به نظر او غیر از این می‌رسد؟ جواب داد اگر واقعاً فکر می‌کنی پدرت زنده است چه طور می‌توانی بنشینی؟ بخوابی؟ چه طور می‌تواني هر روز  كيفت را دستت بگيری و بروی دفترت کار کنی؟ چرا نمی‌روی توی خیابان فریاد بزنی؟ چرا نمی‌دوی؟ چرا نشسته‌ای؟

خیلی به این فکر می‌کنم که اگر جای ما برعکس بود چه اتفاقی می‌افتاد؟ اگر هر کدام از ما، هر کدام از دوستان تو یا اعضای خانواده‌ات به سفری رفته بودند و از آن برنگشته بودند، اگر من در مملکتی یا سرزمینی گم شده بودم تو چه کار می‌کردی؟ نمی‌دانم «دقیقاً» چه کار می‌کردی؟ چون من تو نیستم اما می‌دانم که امکان نداشت تو باشی و آن کس و کار تو ۳۰ سال در آن جهنمی که زندانی است زندانی بماند. کاری که ما با تو كرده‌ايم، من با تو كرده‌ام. سی سال است تو نیستی و ۳۰ سال است که ما فکر می‌کنیم روزی قرار است برگردی اما برنگشته‌ای. نمی‌دانم چرا؟ نمی‌دانم چرا من نمی‌توانم همان کاری را برایت بکنم که تو اگر این جا بودی برای من می‌کردی. نخواسته‌ام؟ عرضه نداشته‌ام؟ چه کسی می‌تواند قضاوت كند؟ چه كسي می‌تواند بگوید کدام بخشودنی‌تر است؟ چه کسی می‌تواند بگوید کدام غم‌انگیزتر است؟

بعضی وقتها، بیشتر، شبها- چون تاریکی همه چیز را یاد آدم می آورد- به خودم می‌گویم من آن چه در توانم هست انجام داده‌ام و می‌دهم، اگر نشده تقصیر از من نیست. ولی درست همین جاهاست که از دستت عصبانی می‌شوم. مطمئنم اگر الان بیایی با تو دعوایم می‌شود. همین جاهاست که آن سنگینی می‌آید. سنگینی این که من تو نیستم. سنگینی عادی نبودن تو. چیزی که همیشه انکارش کرده‌ام و در مقابلش ایستاده‌ام ... تو اگر به جای من بودی، نشدن یا نتوانستن در کارت نبود. تو نتوانستن بلد نبودی. تو عجیب بودی. عرضه داشتی و عقیده‌ای که کم نمی‌آورد. یک بار که مثلًا خواستم از تو ایراد بگیرم یا شاید می‌خواستم نشان بدهم بزرگ شده‌ام گفتم «بابا! این آدمها ارزشش را ندارند. چرا ولشان نمی‌کنید بروید ایران؟ آن جا به شما بیشتر نیاز هست». و یادت هست چی جوابم را دادی؟ گفتی «خدا گفته بيا و به همينها خدمت کن. به همینها که قدر نمی‌دانند و شاید محرومیتشان باعث شده این طوری بشوند». تو می‌دانستی؛ به طرز دقیق و مطمئنی می‌دانستی كی هستی و چه كار بايد بكنی. می‌گفتی «تکلیف»ات این است؛ نقشی که از تو خواسته شده این است و برای آن می‌جنگیدی، خسته می‌شدی، تحقیر می‌شدی، فحش می‌شنیدی ولی ادامه می‌دادی و واقعاً اتفاقی می‌افتاد. چیزی در جایی تغییر می‌کرد و کاری به سرانجام می‌رسید. اما من چه کار دارم می‌کنم؟ چه کار کرده‌ام؟ جوانی من و بزرگسالی‌ام به جست و جوی تو گذشته است، به تقلایی که امیدوار بوده‌ام با آن تو را به خودم و دیگران برگردانم ولی نتوانسته‌ام؛ «نتوانسته‌ام»؛ کلمه‌ای که تو با آن میانه‌ای نداشتی. و من به حق یا ناحق فکر می‌کنم تو در آموختنش به من کم گذاشتی. نمی‌دانم این را می‌شود به دیگران یاد داد یا نه؟ اما می‌دانم که تو اگر اراده می‌کردی من آدم دیگری می‌شدم. خنده‌ام می‌گیرد! اعتقادم این است یا در واقع دوست دارم اعتقادم اين باشد که تو معجزه نمی‌کردی. تو یک آدم عادی بودی. یک آدم خیلی خوب عادی ولی ... گله می‌کنم که تو اگر اراده می‌کردی من آدم دیگری می‌شدم. انگار تو خدایی. یا معجزه‌ای در آستین داشته‌ای. خنده‌دار نیست؟ متناقض نیست؟

هميشه وقتی به تو فكر می‌كنم همين قدر همه چيز در هم می‌پيچد. گاهی فکر می‌کنم هر آن چه تو بودی و كردی خوب بود و گاهی فكر می‌كنم در همین لحظه اگر بیایی با  هم دعوایمان می‌شود. تو را با خودم نمی‌دانم- تو همیشه خوددارتر و وارسته‌تر از آن بودی که با کسی دعوا کنی- ولی من حتماً با تو دعوایم می‌شود. گاهي فكر می‌كنم تو بهترين پدری بودی كه پسری می‌توانست داشته باشد و گاهي دلم می‌خواهد به تو بگویم «مقصری!» بگویم «برای من کم گذاشتی» اما نمی‌توانم. این جملات تندتر از آنند که من بتوانم به تو بگویمشان. پس می‌گویم از تو دلخورم چون اگر اراده می‌کردی من جور دیگری می‌شدم و خدا می‌داند که این طور بود. تو می‌توانستی و من می‌پذیرفتم. تو می‌خواستی و من می‌شدم. برای من تو این طور بودی. همیشه این طور بودی. عجیب بودی. از خیلی بچه‌گی‌ام این را فهمیدم. از اولين باري كه كنارم ايستادی. تو خيلی بلند بودی. قدت كمی مانده بود كه ۲ متر شود و  قیافه‌ات که یک جوری بود، مثل آدمهایی كه در قصه‌ها خلق شده‌اند و لباست که شباهت تو را با دیگران باز هم کمتر می‌کرد و گاهی مرا می‌ترساند. ترس هم نه. راستی می‌دانی اولین بار کی از تو ترسیدم؟ در صور، در يك بعد از ظهر که با بچه‌ها از مدرسه برمی‌گشتم. ما پياده می‌آمديم، توی سر و كله هم می‌زديم، دعوا می‌کردیم و فحش می‌دادیم. نزدیک خانه بودیم و من حواسم نبود که تو جلوی در ایستاده‌ای و فحشی دادم. یادم نیست چی؟ فقط یادم است که هنوز آن فحش توی هوا سرگردان بود که من صدای تو را شنیدم که اسم مرا فریاد می‌زدی و برگشتم و تو را دیدم که بیرون خانه ایستاده بودی و تا به تو برسم طولانی‌ترین و مرگبارترین لحظات زندگی‌ام بوده است، تا الان. کتکی که همان جا مرا زدی، حتی، به این هولناکی نبود. یک آن احساس کردم تو را برای همیشه از دست داده‌ام. احساس کردم دیگر هیچ وقت دوستم نخواهی داشت. هیچ وقت بغلم نخواهی کرد و هیچ وقت با من حرف نخواهی زد. یک بار این کار را کردی. ۲۴ ساعت تمام با من حرف نزدی. چون حورا را زده بودم. من قلدر بودم. حمید را هم می‌زدم. شاید چون بچه ارشد بودم فکر می‌کردم می‌ توانم. حق دارم. حمید طفلکی مظلوم هم بود. تپل و مظلوم. الان لاغر است و مظلوم. به هم پریدنهای ما منظره عادی و هر روزه خانه بود که تو هیچ وقت به خاطرش تنبیه‌ام نکردی ولی اولین دفعه‌ای که حورا را زدم ۲۴ ساعت با من حرف نزدی. سر زنها غيرتی بودی. کسی نباید بهشان زور می‌گفت. وقتی من، حورا و حمید فرانسه بودیم قدغن کرده بودی او ظرف بشورد یا جارو کند. حسودی‌ام می‌شد؟ نه. تو می‌توانستی هر کاری بکنی. هر کاری که تو می‌کردی درست بود.

کم یادم می‌آید تا وقتی کنارمان بودی خواسته باشم یا فکر کرده باشم کاری را باید جور دیگری انجام می‌دادی یا جور دیگری باید می‌بودی؛ الان ولی اگر بیایی با تو دعوایم می‌شود. اصلاً الان چه شكلی شده‌ای؟ قدت چه قدر آب رفته است؟ چشمهايت چه قدر كمتر می‌درخشند؟ و آيا هنوز همان قدر سبزند؟ سبز بودند؟ يا خاكستری؟ تو با آن صورت عجيب، الان به يك پيرمرد ۸۲ ساله عجيب تبديل شده‌ای كه از در می‌آیی و من، پسری كه ۵۰ را رد کرده‌ام و  پیرمردی شده‌ام برای خودم، توی بغلت خودم را جا می‌کنم. چانه‌ام را به شانه‌ات فشار می‌دهم و می‌پرسم چرا اين قدر كم بودی؟ چرا من آنی نیستم كه بايد باشم؟ چرا تو آن قدر در آن ناكجاآباد ماندی که من هم برای خودم پیرمردی شدم؛ در حالی که می‌شد که نمانی؟ در حالی که من «باید» می‌توانستم کاری برايت بکنم و نكردم. نتوانستم. چرا تو «محكوم به توانستن بودن» را به من یاد ندادی و این همه در آن جهنم ماندی؟ آیا اینها را هیچ وقت به تو می‌گویم؟ آیا می‌توانم تو را به خاطر این که برای هدف بزرگترت ما را کم دیدی ببخشم؟

وقتی بودی، توانستم. وقتی بودی حس نمی‌کردم چیزی غیرعادی است. فکر نمی‌کردم این غیرعادی است که تو فقط روزهای یکشنبه با ما ناهار می‌خوری. فکر نمی‌کردم این غیرعادی است که شبها وقتی ما می‌خوابیم تو نیستی و وقتی بيدار می‌شويم هنوز نيستی. فکر نمی‌کردم این غیرعادی است که همه چیز ما را مامان انتخاب و خرید می‌کند. حتی لباسهای تو را. به نظر من اینها بد نبود. بچه‌تر كه بودم حتی هیجان‌انگیز بود. تو بابای مهمی بودی كه داشتی کارهای خارق‌العاده‌ای می‌کردی. خیلیها به حرفت گوش می‌کردند یا منتظر می‌ماندند که تو بهشان بگویی چه کار کنند. تو با باباهای دیگران فرق داشتی. خیلی با ما نبودی ولی آن کمی که بودی آن‌قدر دلپذیر بود، آن‌قدر خوب بود که انگار بس بود؛ ما در همان چند ساعتی كه بودی از تو پر می‌شديم با آن كه مهربانی‌هايت غليظ نبود؛ چون اصولاً در نشان دادن محبتت اغراق نمی‌كردی؛ مخصوصاً اگر غريبه‌ای بود. هیچ وقت محکم بغلم کردی؟ یک بار را يادم هست. وقتی تیر خورده بودم. ۹ یا ۱۰ سالم بود. پسر سرایدار ساختمان داشت با تفنگ شکاری‌اش ور می‌رفت که گلوله‌اش در رفت و صورت مرا که داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم زخمی کرد. محمدعلی، راننده‌مان، مرا رساند بیمارستان. اول مامان رسيد و بعد تو آمدی. مرا توی بغلت گرفتی، محكم ولی كوتاه و بعد سعی کردی یک جوری بخندانی‌ام که ترس و درد یادم برود. اگر کسی در آن لحظه می‌دیدت بعید بود فکر کند برای چیزی نگرانی یا غصه خورده‌ای در حالی كه مامان می‌گفت وقتی خبر را شنیده‌ای روی پا بند نبوده‌ای. همیشه همین طور بودی. احساساتت را پنهان می‌کردی. انگار قرار نبود هيچ وقت کسی بداند واقعاً چه بر تو می‌گذرد؟ حتی در موقعیت‌های عادی این طور بودی. هر چند زياد پیش نمی‌آمد تو در موقعیت عادی باشی. شب ۲۶ ژوئن ۱۹۷۸ شايد یکی از ان معدودها بود. شب بازی فینال جام جهانی بین هلند و آرژانتین. تو فوتبال دوست داشتی. این را می‌دانستم و حتی حدس می‌زدم که طرفدار آرژانتین باشی اما هيچ كاری نمی‌كردی. شیخ محمد یعقوب دقیقه‌ای یک بار از جایش می‌پرید و داد و فریاد می‌کرد. تو ولی هیچی نشان نمی‌دادی. آدم می‌فهمید که هیجان داری ولی هیجان‌زده نبودی یا نمی‌شدی یا جلوی خودت را می‌گرفتی. ما فرانسه بودیم، من و حورا و حمید، و تو از الجزایر، از دیدن بن بلا بر می‌گشتی و آمده بودی به ما سر بزنی. دو ماه بعد از این بود که رفتی لیبی. جایی که هیچ وقت از آن برنگشتی.

روزهای اول فکر می‌کردیم فقط چیزی به تاخیر افتاده. اول از دفترت و دوستانت در لبنان سراغت را گرفتيم. ما هنوز فرانسه بوديم و تو هم قرار بود بيايي آن جا. چون مامان بستری بود و قرار جراحی داشت. شماره هتلت در ليبی را گرفتيم. به وزارت خارجه تلفن زديم. كسي جواب درستی نمی‌داد. نمی‌دانم چرا از سفارت سراغت را نگرفتيم. نمی‌دانم اگر گرفته بوديم الان فرقی می‌كرد يا نه. اين را می‌دانم كه خيلي جوان و نادان بودم. ۲۲ سالم بود و هيچ وقت فكر نكرده بودم كه اگر تو نباشی چه كار بايد كرد؟ هيچ وقت فكر نكرده بودم ممکن است از يکی از اين سفرهای شرق و غرب كه به اميد بهبود جهان، رنج رفتنش را می‌كشي، برنگردی. تو همیشه آن قدر مطمئن و توانا به نظر می‌آمدی كه كسی خيال نمی‌كرد روزی بايست برای تو كاری كرد. آن كه هميشه در خطر بود تو بودی و آن كه هميشه كاری می‌كرد هم تو بودی. تو قرار بود كشته شوی، تو دشمن داشتی، تو خيانت ديده بودی، تو دروغ شنيده بودی، تو تنها بودی اما آن كه قرار بود بايستد و كم نياورد هم تو بودی. ما در اين بازي نبوديم. تو هميشه بين ما و فاجعه ايستاده بودی. انگار اينها رازهای دردناكی بودند كه مال تو بودند و تو برای برملا نكردنشان تعهدی داده بودی. تو هميشه ما را دور نگه می‌داشتی. شايد فكر می‌کردی برای بزرگ شدن و رنج كشيدن وقت هست. شايد عذاب وجدان داشتی شايد فكر می‌كردی به موقعش اين در را به روی ما خواهي گشود. حتي يادم هست به زور از زير زبانت كشيدم كه اگر بخواهم در كارها دستی داشته باشم و كمكی به تو برسانم در دانشگاه چی بخوانم بهتر است. چون تو خودت حرفی نمی‌زدي.

اين منع و خودداريت گاهي به من بر می‌خورد. حتی گاهی فكر می‌كردم چرا هيچ وقت مجبورم نكرده‌اي بروم طلبه بشوم. يك بار يكي از قوم و خويشها كه از نجف آمده بود گفت پسرعمويت سيد محمد باقر صدر خيلي علاقه‌مند است من و حميد برويم نجف و درس حوزه بخوانيم و تو خيلي خونسرد و مطمئن گفتی «نه!» حتی مكث هم نكردی. من آن جا بودم و جا خوردم. خودم هم هنوز تصوری نداشتم كه اصلا می‌خواهم در زندگي چه كار كنم و آيا ممكن است بخواهم روزي از مدرسه بين‌المللی بيروت بروم نجف درس حوزه بخوانم يا نه؟ هيچ كدام اينها برای خودم معلوم نبود ولي از اين كه تو آن طور بی‌مكث و محكم گفته بودی «نه» بهم برخورد. فكر كردم چرا اين طور يك دفعه گفتی؟ چرا توضيحی ندادی؟ و در اولين فرصتی كه توانستم همين را از تو پرسيدم. گفتم «چرا گفتيد نه؟ يعنی ما را در اين حد نمی‌دانيد كه عمامه سرمان بگذاريم؟ يا برويم درس دينی بخوانيم؟» و تو يكی از همان جوابهای عجيب خودت را دادی «نه باباجون. ما معمم زياد داريم. چيزی كه ما مي‌خواهيم معمم نيست، روحاني است و آن هم كار هر كسی نيست. اين از شما بر نمی‌آيد». اينها را با مهربانی گفتی ولی فكر كردم كاش اصلًا نپرسيده بودم. كاش نه‌ تو برايم همان طور مبهم می‌ماند. آيا اصلاً اميدی به من داشتی؟ نمی‌دانم. مامان می‌گويد بعضی وقتها همين طوری يك دفعه دستم را می‌گرفتي می‌بردی با خودت و باهام حرف می‌زدی ولی شايد بيشتر از اينها فرصت و توجه می‌طلبيد تا من ضعيف نمانم. تا بتوانم بهتر از آنی باشم كه هستم. تو هيچی را به آدم توصيه نمی‌كردی. اين خوب بود اما آزاردهنده هم بود. می‌توانست يك جور بي‌توجهی به حساب بيايد.

دارم بدجنسی می‌كنم؟ آن قدر عمد دارم اسطوره‌زدایی‌ات كنم كه خرابت می‌كنم؟ از اين كه نيستی عصبانی‌ام؟ از اين كه برايم كم گذاشتی؟ از اين كه به فوق‌العادگی تو نيستم؟ از اين كه مرا به حال خودم رها كردی؟ از اين كه آنی از خودت را به من نياموختی؟ نمی‌دانم. وقتی ناگهان نيست شدی من خالی شدم. خالی و گيج. احساس كردم به طرز بی‌انصافانه‌ای در برابر وضعيتی قرار گرفته‌ام كه اصلًا برای آن تربيت و آموخته نشده‌ام. آزمون و خطا می‌كردم و پيش می‌رفتم و هر لحظه اين هراس را داشتم و دارم كه دارم اشتباه می‌كنم آيا؟ آيا كار بهتر يا ديگری می‌شد كرد؟ وقتی خوبم، وقتی با خودم مهربانم، فكر می‌كنم كاری كه بايد را انجام داده‌ام ولی وقتی نيستم، كه بيشتر اين طور است، دوباره در همان خلاء و گيجی رها می‌شوم. وقتي محسن كماليان می‌گوید اگر واقعاً فکر می‌کنی پدرت زنده است چرا نشسته‌ای؟ چه طور می‌خوابی؟ حس نمی‌كنم كه دارد پرت مي گويد. فكر نمی‌كنم حق با او نيست. برعکس فکر می‌کنم همین که ۳۰ سال گذشته و تو هنوز نیستی یعنی که حق با اوست. این که فکر می‌کنم دارم تلاش می‌کنم تو زنده بمانی و برگردی ولی هر روز همان زندگی‌ای را می‌کنم که همه مردم می‌کنند یعنی حق با اوست. آيا عزم در من نیست؟ اگر یک آدم معمولی بودم، اگر پدرم کشاورزی در صور یا طلبه‌ای در قم بود، اگر به یک خاندان فاخر عالم منسوب نبودم، شاید این قدر احساس بی‌کفایتی همراه من نبود و حتماً زندگی، راحت‌تر و با من مهربان‌تر بود ولی چيزي كه مي‌خواهم این نيست. چيزي كه دلم می‌خواست جور ديگری می‌بود تبارم نيست.

فرزند تو بودن خوب است و بد است. بد هم نه، سخت است. بله. مؤدبانه‌اش همین است؛ «سخت». سخت و خوشايند. وقتی به آن مدرسه شبانه‌روزی در بیروت می‌رفتم هم این حس را داشتم. وقتی مرا بابت این که پسر تو بودم جور دیگری نگاه می‌کردند خوشم می‌آمد. در آن مدرسه، همه، بچه‌های كسانی بودند. همه، پسران پدرانی به غايت مهم بودند و با اين وصف باز من جور ديگری بودم. چون پسر تو بودم و چون تو را همه احترام می‌كردند، مسيحی و سنی و دورزی و شيعه و در لبنان تعداد آنهايی كه همه احترامشان كنند زياد نبود و من خوشم می‌آمد. خوشی می‌آمد و بعد، سنگینی. سنگینی عادی نبودن تو. سنگینی پسر تو بودن من. سنگینی بهتر بودن. فاخر بودن. آن وقتها نبودنهای تو، کم بودنهای تو را به خاطر این می‌بخشیدم. نبودنهای تو را به خاطر این که می‌خواستی دنیا را به محل قابل‌تحمل‌تری تبديل کنی، به خاطر اين كه می‌خواستی آدمها موجودات بهتری باشند، می‌بخشیدم اما الان که پا به ۵۰ گذاشته‌ام فکر می‌کنم اگر همین لحظه وارد شوی با تو دعوایم می‌شود. فکر می‌کنم تو برایم کم گذاشتی. فکر می‌کنم تو در این که من نتوانسته‌ام از آن جهنمی که در آنی خلاصت کنم مقصری. فکر می‌کنم تو اگر اراده می‌کردی من آدم دیگری می‌شدم. آدم بهتری می‌شدم. هرچند همه اینها را فقط فکر خواهم کرد. هیچ وقت نخواهم توانست به زبانشان بياورم. اين کلمات تا از صافی ذهنم رد شوند و در گلویم غلت بخورند و از دهانم خارج شوند چيز ديگری می‌شوند. نرم می‌شوند و پیکان اتهامشان به سمت دیگری می‌رود. به سمت خودم؛ «من نتوانستم از بودنم با بابا استفاده کنم». «من آن طور که باید نیستم». «من کفایت تو را نداشته‌ام و ندارم چون تو نیستم، چون عادی‌ام». بله. این طور حرف خواهم زد و تو را خواهم بخشيد. چون در نهایت تو در ذهن من وقتی خودت هستی که خوب باشی. خیلی خوب. وقتی خودت هستی که عادی نباشی. به همه می‌گویم تو آدم عادی‌ای بودی ولی می‌دانم که نبودی. برای من هیچ وقت نبودی. به همين خاطر وقتی از من می پرسند اگر بیایی باز هم می‌گذاریم آن کارها را با خودت بکنی؟ آن طور زندگی کنی؟ من سرم را پایین می‌اندازم، یاد چشمهای تو و قد خیلی بلندت می‌افتم، چیزی در دلم تكان می‌خورد و می‌گویم «اگر بابا بیایند ما بايد بايستيم ببينيم ایشان به ما چه می‌گویند» و این منم. آیا نمی‌خواستم با تو كلنجار کنم؟ آیا نمی‌خواستم ملامتت کنم؟ آیا نمی‌خواستم مقصرت بدانم؟ هیچ وقت خواهم توانست اینها را به زبان بیاورم؟ در حالی که تو برایم هیچ وقت به پدران ديگر شبيه نبوده‌ای؟ در حالی که حتی آن طور كه ديگران پدرانشان را از دست می‌دهند از دستت نداده‌ام؟ نه مريض بوده‌ای، نه مرده‌ای، نه كشته شده‌ای؛ تو گم شدی، ناپيدا شدی و هميشه این اميد هست که یک روز بیایی. هر وقت با خودم مهربان نيستم، هر وقت از اين وضع عصبانی‌ام و دلم می‌خواهد بابتش به كسی بتوپم به اين فكر می‌کنم؛ به روزی كه تو بيایی و ملامتهای كهنه و كودكانه مرا گوش كنی.

The original Persian piece first appeared in Dastan magazine, Issue 53, July–August 2010, and later as a chapter in Imam Mousa Sadr’s biography.