شش شعر از

رسول یونان

با شعر و سیگار
به جنگ نابرابری ها می روم
من، دون کیشوتی مضحک هستم
که جای کلاهخود و سرنیزه
مدادی در دست و
قابلمه ای بر سر دارد
عکسی به یادگار از من بگیرید
من انسان قرن بیست و یکم هستم!
 
 
 




تابستان
هندوانه ای خنک بود
قاچ شده
بر سینی ظهر
آنها خوردند
ما تماشا کردیم
آنها ثروتمند بودند
ما، فقیر
 
 
 




من و بهنام و مهرداد
برای انتقام به این قهوه خانه دور آمده ایم
زندگی
ما را زخمی کرده است
اما نه "جیمزدین" وارد می شود
نه "جان وین".
تف به این شانس
-عصبانی می شویم-
بغض خود را می شکنیم
تا چیزی شکسته باشیم
و بعد
در رویاهایمان آتش می کنیم
اما، تنها سه تا سیگار
روی لب هایمان روشن می شود
 
 
 
 



هیچ خاکستری را ندیدم که برباد نرود
جنازه ی تو نیز
روی زمین نخواهد ماند دوست من!
کندویی را که از رویای دیگران برداشتی 
سرجایش بگذار!
نانی را که از دیگران دزدیدی
به آنها پس بده!
چیزی که از آن تو نیست ،
از آن تو نیست!
به هر قیمتی زندگی نکن
نگران نباش
جنازه ات روی زمین نخواهد ماند!
تو بمیر! ما دفنت خواهیم کرد.
 
 
 




کنار دریا
عاشق باشی
عاشق‌تر می‌شوی
و اگر دیوانه
دیوانه‌تر
این خاصیت دریاست
به همه چیز وسعتی از جنون می‌بخشد
شاعران
از شهرهای ساحلی
جان سالم به در نمی‌برند
 
 
تو به بوستون میروی
من نمیدانم کجاست,دلم میگیرد
تو به گاباتا میروی
من نمیدانم کجاست,دلم میگیرد
تو به هرکجا که من نمیشناسم میروی
دلم میگیرد
نمیدانم چرا فکر میکنم
جاده های دور و ناآشنا
در قلمرو مرگ واقع شده اند
نمیگویم به سفر نرو
برو!
اما به تبریز, به اهواز
یا به هرکجاکه بتوانی با اتوبوس های آخرشب برگردی
نمیشود به هواپیماها اعتماد کرد
آدمها را به پرنده بدل میکنند
و من به یاد ندارم
پرستویی از بوستون
یا درنایی از گاباتا بازگشته باشد.