غزل

بیدل دهلوی

تاب زلفت سایه آویزد به طرفِ افتاب
خطّ مشکینت شکست آرد به حرف آفتاب
دیده در ادراک آغوش خیالت عاجز است
ذرّه کی یابد کنار بحر ژرفِ آفتاب
ظلمتِ ما را فروغِ نورِ وحدت جاذب است
سایه آخر می رود از خود به طرف آفتاب
بس که اقبالِ جنونِ ما بلند افتاده است
می توان عریانیِ ما کرد صرفِ آفتاب
در عرق عاجازِ حسنِ او تماشا کردنی است
شبنم گل می چکد آنجا ز طرفِ آفتاب
هر کجا با مهر رخسارِ تو لاف حسن زد
هم ز پرتو بر زمین افتاد حرف آفتاب
ما عدم سرمایگان را لاف هستی نادر است
ذرّه حیران است در وضعِ شگرف آفتاب
جانفشانیها ست بیدل در تماشای رخش
چون سحر کن نقدِ عمرِ خویش صرفِ آفتاب